حرف های بی قاعده (4)
حالا نوبت توست، آرزوکن...
خوب یادمه! بهارکه میومد، تو چمن های پارک جای خونمون با بقیه ی بچه ها دنبال قاصدک
می گشتیم. هرکی زودتر پیدا می کرد، با خوشحالی داد میزد: آخ جون ! پیداکردم؛بچه ها
بیاید.
حالا نوبت توست، آرزوکن...
خوب یادمه! بهارکه میومد، تو چمن های پارک جای خونمون با بقیه ی بچه ها دنبال قاصدک
می گشتیم. هرکی زودتر پیدا می کرد، با خوشحالی داد میزد: آخ جون ! پیداکردم؛بچه ها
بیاید.
نویسنده : دکتر نادر فضلی
یاصاحب الزمان!
میخواهم از توبگویم اما مانده ام چه بگویم. ازآن دشوارتر
چگونه بگویم
ای کاش میتوانستم زیباترین شعرها را در وصف تو بسرایم اما
شعر نمیدانم.
ای کاش میتوانستم لطیف ترین عبارات را در بیان دوستی تو به
کار بگیرم اما خامه خیال آن راهم ندارد.
پسرک تازه خدا را فهمیده بود.
پسرک کاغذی برداشت و شروع کرد به نوشتن.
پسرک نامه ای نوشته بود برای خدا.
پسرک نامه را به دست باد داد.
سلام. اینجا بی قاعده سخن بگویید!
می تونید دلنوشته ها و دل تنگی هاتونو از این به بعد برای ما بفرستین تا به اسم خودتون اینجا بزاریم!
مطلبتون رو به info@sabk-zendegi.com ارسال کنید
بی قاعده (1) / نویسنده: استاد سید مصطفی هاشمی محجوب