حرف های بی قاعده(3)
نویسنده : دکتر نادر فضلی
یاصاحب الزمان!
میخواهم از توبگویم اما مانده ام چه بگویم. ازآن دشوارتر
چگونه بگویم
ای کاش میتوانستم زیباترین شعرها را در وصف تو بسرایم اما
شعر نمیدانم.
ای کاش میتوانستم لطیف ترین عبارات را در بیان دوستی تو به
کار بگیرم اما خامه خیال آن راهم ندارد.
ای کاش میتوانستم بهترین سخنان رادر اظهار ارادت به تو
بگویم اما بیانم گنگ وزبانم زبون است.
مولای من!
هرچند از غیبت تو رنج میبرم اما از سویی دیگر با همه وجود
می یابم که قیمت ندارد این غم غیبت.
چه کنم؟ مبتلا شده ام سخت گرفتار گشته ام مبتلای محبت تو
گرفتار گوشه چشمی که به من بیافکنی.
دوستی تو را باهمه دنیا برابر نمی نهم اگر آن را از من
بگیرند به خدا میمیرم. زندگی بدون محبت تو هیچ وپوچ است. وخدا را شکر میکنم که تو
را دوست دارم.
نمیدانم حرف دلم را چگونه بگویم؟
بگذار آتش محبت تو در دلم شعله ور باشد ووجودم را گرمی
وحیات ببخشد...