یادداشتهای یک پدر(قسمت ششم)
حسادت فرزندان نسبت به هم
اززمانی که شنیدم قراره خدا یه بچه دیگه بهم بده خیلی خوشحال شدم ولی دلشوره عجیبی داشتم چون تا حالا فاطیما (فرزند اولم)کانون توجهات خونواده بود وبا به دنیا اومدن دومین بچه قرار بود توجهات رو با اون قسمت کنه
راستش یادم اومد از زمانی که خودش(فاطیما) به دنیا اومده بود، ظاهرا یکدفعه همه منو فراموش کرده بودن وهمه ی حواسشون رفته بود سمت اون بچه تازه وارد0حتی بعضی وقتا فکرمیکردم دیگه من توی خونه دیده نمیشم البته حساسیتم بیشتر روی همسرم بود .ولی چون بالاخره سنی از من گذشته بود وبه قول مامانم برای خودم عاقل مردی شده بودم ظاهر رو حفظ میکردم وسعی میکردم حفظ ظاهرکنم تا اوضاع عادی شد0
خب حالا این بماند،این یکی که بدنیا بیاد با فاطیما 2سال اختلاف سنی داره 0حالا چه جوری به بچه دو ساله حالی کنم که این موجود جدید خواهریا برادرته نه دشمنت!!!!؟؟؟؟
تدابیر زیادی اندیشیدم وبا خیلی ها مشورت کردم وکمی هم مطالعه کردم خلاصه قدم اول رو برداشتم اون این بود که هرروز نیم ساعت بیشتر باهاش وقت میگذروندم یعنی اگه تا حالا روزانه یک ساعت براش وقت میذاشتم حالا شده بود یک ساعت ونیم0
توی این نیم ساعت شروع میکردم در وصف فوائد داشتن یک خواهر یا برادر دیگه باهاش صحبت کردن 0درسته بعضی وقتا جو گیر میشدم و وقتی به خودم می اومدم میدیدم بچه م بهت زده داره منو نگاه میکنه ولی معلوم بود که از حرفای من چیزی سر در نمیاره 0ولی باز سعی میکردم با زبون ساده بچه گانه برا ش توضیح بدم0
یادمه میگفتم وقتی من ومامانت باهم ازدواج کردیم بعدازچند وقت خدا تورو به ما داد خیلی خوشحال بودیم وبا اومدن تو خونواده ما شکل بهتری گرفته بود و حالا هم اگر خدا یک نفر دیگه به ما اضافه کنه شادیمون بیشترمیشه وتوهم یک نفرو داری که باهاش بازی کنی واصلا من وعموت هم اینطوری بودیم وقتی عموت که کوچکتر ازمنه بدنیا اومد اونقدر خوشحال شدم که نگو وهمش سعی میکردم به مامانم کمک کنم تابچه زود بزرگ بشه یدفعه فاطیما حرفمو قطع کرد وپرسید مثلا چیکار میکردی؟بعدازچند لحظه سکوت گفتم مثلا وقتی گریه میکرد می اومدم وسعی میکردم با عروسکام ساکتش کنم ویا شیشه شیرش رو که مامانم براش درست کرده بود میدادم بهش تا بخوره0بازحرفمو قطع کرد وگفت اره بابا جون منم اگه دیدم داره گریه میکنه پستونکش رو میذارم دهنش وبراش شعر میخونم تا خوشحال بشه0
تازه بازی جدیدی اختراع کرده بودیم واون این بود که می امد واهسته سرش رو میذاشت روی شکم مامانش وبه صدای بچه داخل شکم مامانش گوش میکرد وبعضی وقتا هم یکدفعه دادمیزد میگفت بابا مامان بچه مون بازم داره لگد میزنه میخواد زودتر بیا بیرون. گاهی عروسکاش رو می آوردیم وسعی میکردیم مامان بازی کنیم واون میشد مامان ومنم میشدم فاطیما ویک عروسک کوچولو هم داشت که میشد بچه جدید ودر خلال بازی سعی میکردم طریقه رفتار صحیح برخورد بابچه رو بهش اموزش بدم 0
ولی خیلی مواظب بودم که ازدنیا ی کودکیش جداش نکنم چون میدونستم خوابیدن درگهواره رو دوست داره علی رغم فشار اطرافیان که میگفتن باید عادت کنه روی تخت بخوابه !!!ولی من معتقد بودم که نباید بچه هارو از لذتهای دنیای کودکانه شان محروم کرد 0پس سعی میکردم زندگیش تا حدامکان مسیر قبلی خودش رو طی کنه 0بعضی وقتا حس میکردم که نق نقو شده وبد اخلاقی میکنه متوجه میشدم که میخواد نارضایتیش رو ابراز کنه وجلب توجه کنه0 سعی میکردیم(من و مامانش) به این احساسش پاسخ مناسب بدیم وبحمدالله جواب داد0
وبا گذشت زمان وملاحظه های خاص ما،بجای حسادت نشان دادن از خودش در رابطه با نقش جدیدش در خانواده حس تسلط وکنترل پیدا کرد وخودش را با وضعیت جدید سازگار ومنطبق کرد0
چون خیلی علاقه به آلبوم عکسش داشت بعضی وقتا عکسهای دوران کودکیش رو میاوردم وبهش نشون میدادم ومیگفتم توهم اینقدری بودی و همه ما باهم کمک کردیم و مراقبت بودیم تا حالا بزرگ شدی وضمنا مامانت مجبور بود بیشتر مواظبت باشه چون اون موقع یکی مثل تو نبود کمکش کنه ولی الان تو هم هستی اون موقع باید تنهایی همه کاراتو میکرد شیر بهت میداد،پوشکتو عوض میکرد میخوابوندت و........0
کم کم که داشت به زمان بدنیا اومدن بچه نزدیک میشد یک روز مادرش رفت بازار ویکسری اسباب بازی جدید که میدونست دوست داره براش خرید0سیاست خیلی خوبی بود چون زمان بدنیا اومدن بچه دوم،فاطیما سرش به اسباب بازی های جدیدش گرم شده بود وبیشتر حواسش به اونا بود تا تغییراتی که داشت اطرافش اتفاق می افتاد0
یک ماه اخر با مامانش شروع کردیم به گفتن مزایای خواهر بزرگ بودن وحمایتی که باید ازفرزند کوچکتر داشته باشه و........
مامانش قصه هایی رو تعریف میکرد که خواهر بزرگتر به خواهر کوچکتر کمک می کنه ودر انتها هم موفق وپیروز و خوشحال همدیگررو بغل می کردند وباهم میخندیدند0
سوال میکرد پس خواهرم کی به دنیا میاد؟
یادم میاد روزی که بچه به دنیا اومد علی رغم اینکه شب قبلش با خانمم توی بیمارستان بودیم ونگران ومضطرب که بچه سالم بدنیا بیاد وقتی خبر به دنیا اومدن دختر دومم رو بهم دادن خوشحال وشادمان از پله های بیمارستان به طرف پایین دویدم 0 مادرم که از صبح اومده بود و پشت درب اتاق عمل منو دلگرمی میداد خیال کرد قاطی کردم پرسید کجا میری؟
با خنده وعجله گفتم دارم میرم فاطیما رو بیارم 0خلاصه چند دقیقه بعد جلوی درب خونه بودم و صدا زدم فاطیما جون بدو که خواهرت بدنیا اومد اونقدر خوشحال شده بود که بالا وپایین میپرید وجیغ میکشید ومیگفت خدا جون دوست دارم که بهم خواهر دادی .توی مسیر بیمارستان هم یک شاخه گل خریدم و دادم دستش وگفتم دخترم مادرت خیلی زحمت کشیده واین چند وقت دیدی بعضی وقتا حالش خوب نبود تا بتونه برات یک خواهر قشنگ بدنیا بیاره پس این رو بهش بده تا خوشحال بشه0
وقتی داشتیم از درب اتاق وارد میشدیم فاطیما دوید کنار تخت مامانش واشک از چشماش سرازیر بود دست مامانش رو توی بغلش گرفته بود و فشار میداد گفت مامانم دوست دارم وگلی که دستش بود رو گذاشت روی سینه مادرش .......
درهمین اثنا بود که در اتاق دوباره بازشدو پرستار بچه رو آورد تا مادرش بهش شیر بده منم بچه رو بغل کردم و آوردم پایین که فاطیما خوب بتونه ببینش وگفتم اینم خواهرت که اینقدر منتظرش بودیم0
کمک کردم چند لحظه ای بغلش کنه ولی توی همین لحظه بود که شروع به گریه کردن کرد و اونم میگفت جانم خواهر جون گریه نکن ... مجبور شدیم به کمک هم بچه رو بدیم به مامانش
وقتی داشتیم از بیمارستان می اومدیم بیرون هردو مون مثل دو تا ابر کوچولو سبک بودیم وخوشحال..........
نویسنده: دکتر بهرام مقدسی