نه از مریخ نه از ونوس (قسمت اول)
بسمه تعالی
(این مقاله که به صورت سریالی تقدیم می
شود،به طور کامل در ویژه نامه عصرانه روزنامه قدس در تاریخ 3 اردیبهشت
1393 با عنوان نه مریخ، نه ونوس، همسرداری به سبک فاطمیون منتشر شده است)
فقط چهار ماه از زندگی مشترک سعید و منیره در زیر یک سقف گذشته بود که با هم اختلاف پیدا کرده بودند. از همین اختلافاتی که امروزه بین زن و شوهرها زیاد شده، از یک طرف درک نکردن شرایط و توقعات بی جای منیره، سعید را کلافه کرده بود و از سوی دیگر کار زیاد، خستگی سعید هنگام ورود به خانه و برخوردهای سرد و خسته کننده او منیره را نسبت به ادامه زندگی نگران کرده بود.
از آن ها خواسته بودم که به هم مهلت صحبت کردنبدهند و به هیچ وجه حرف یکدیگر را قطع نکنند. اول منیره صحبت کرد. از سری که سعید تکان می داد و آهی که هر از چندگاهی می کشید، می شد فهمید که از شدت عصبانیت در حال انفجار است.
هرکدام حرف های دلشان را می زدند و من نکاتی را روی کاغذ یادداشت می کردم تا از خاطرم نرود و بعداً بتوانم آن ها را با تذکراتی که در قالب یک مشق اصطلاحات روانشناسی می ریزم قانع کنم که باید با هم کنار بیایند و یکدیگر را تحمل کنند.
نمی دانم چرا نوبت به صحبت کردن من که رسید احساس کردم نباید همه چیز را در یک جلسه جمع و جور کنم؟! برای همین خوب که حرف هایشان را زدند، گفتم: باید فکر کنم، نمی توانم الان چیزی بگویم. بهتر است فردا قرار دیگری داشته باشیم تا من هم نظرم را اعلام کنم.
با این که اختلاف آنها چیز جدیدی نبود و از جنس متداول اختلافات میان زن و شوهرها بود، اما نمی دانم چرا ماجرای این زن و شوهر جوان، تا این حدذهن من را به خود مشغول کرده بود! شاید به این دلیل که بهانه ای پیدا کرده بودم تا بسیاری از اندیشه هایی را که در پرونده شان دیگر در ذهنم بسته شده بود، دوباره مرور کنم.
آن روز عصر در حالی که هنوز به ماجرای مشاوره و پاسخی که فردا باید می دادم، فکر می کردم، بدون هدف مقابل کتابخانه شخصی ام ایستاده بودم و به عناوین کتاب ها نگاه می کردم که چشمم به مجموعه کتاب های خاطرات شهدا به روایت همسرانشان افتاد. تقریباً همه ی آن ها را حدود ده سال پیش خوانده بودم و خیلی وقت بود که دیگر سراغشان نرفته بودم. به طور کاملاً اتفاقی کتابی را برداشتم که زندگینامه شهید ناصر کاظمی به روایت همسر بزرگوارش را نوشته بود.قصد خواندن کتاب را نداشتم و فقط می خواستم یادم بیاید که آیا قبلاً آن را خوانده ام یا نه؟ اما نمی دانم چه شد که ایستادنم به نشستن و بعد به دراز کشیدن و دوباره به نشستن تبدیل شد و تا پایان کتاب، بدون توجه به ساعت و گذشت زمان، حتی یک لحظه هم سرم را از روی کتاب برنداشتم.
آن کتاب را قبلاً هم خوانده بودم اما این مرتبه سعی کردم با دقت، روابط زناشویی این شهید و همسرش و ظرافت های رفتاری آن دو در این زمینه را بررسی کنم. فردای آن روز تصمیم خودم را گرفته بودم و جلسه ای را که با سعید و منیره داشتم با یک سئوال شروع کردم: صادقانه بگویید: هنوز به هم علاقه مندید؟! آیا پیش من آمده اید تا مشکلاتتان حل بشود یا دنبال کسی می گشتید که آب پاکی را روی دستتان بریزید و مجوز قلبی جدائیتان را صادر کند؟
شاید این وقفه یک روزه باعث شده بود که این دو نفر هم کمی نرم تر بشوند، سعید گفت: من عاشقش هستم، خودش هم می داند، منیره هم سری تکان داد و در حالی که قطره اشکی صورت و مانتوی روشنش را خیس کرده بود گفت: من هم به زندگیم علاقه مندم.
حالا که خیالم از بابت هردو نفر راحت شده بود، گفتم: به من اعتماد کنید و قول بدهید دوره درمانی پیشنهادی من را تا خر بگذرانید و تا تمام نشده هیچ قضاوت و اعتراضی نداشته باشید، نهایتش این است که بر می گردید سر همین جایی که الان هستید و چیزی را از دست نمی دهید. هرچند من کاملاً مطمئنم که اتفاقات بسیار خوبی در زندگی تان خواهد افتاد.
نویسنده: حجت الاسلام سیدمصطفی هاشمی محجوب