یادداشت های یک پدر(قسمت چهارم)
به نام خدا
انگار خورشید هم خسته شده بود چون همزمان با در آمدنش من هم شروع به کار و فعالیت کرده بودم و اکنون که داشت خود را کم کم پشت کوهها جابجا میکرد و نورش را از مردم این سرزمین دریغ مینمود،من هم پس از گذراندن یک روز پرمشغله در حال رفتن به خانه بودم.در شبی زمستانی کنار بخاری و چای گرم و کانون گرم خانواده رویای زیبایی است که تصورش هم آرامش بخش است.
در این رویاهای شیرین بودم که با صدای هیاهوی بلندی به خود آمدم،آری جلوی درب آپارتمان خودمان ایستاده ام و اشتباه نمیکنم این صدای سرو صدا که بی شباهت با خط مقدم جبهه نیست از منزل ما می آید!!!
از مادرم آموخته بودم که همیشه میفرمود وقتی میخواهید وارد منزل شوید حتی منزل خودتان علی رغم آنکه میدانید به جز محارمتان کسی در منزل نیست، ولی بازهم در بزنید و وقتی از ایشان دلیلش را سوال میکردم با مهربانی پاسخ میدادند: پسرم شاید همسرتان در حالتی باشد که نخواهد شما ایشان را درآن حالت ببینید!!!
در ابتدا عمق این مسئله را متوجه نمیشدم اما برای احترام به فرمایش ایشان اینکار را انجام میدادم ولی متاهل که شدم متوجه مطلب ایشان شدم و علی رغم اینکه کلید همراه داشتم ولی در میزدم و چند لحظه صبر میکردم هیئتی برای استقبال جلوی درب حاضر میشدند و اولین قدم برای ورود به منزل لبخند ونگاههای محبت آمیزی بود که از هر هدیه ای برای یک مرد خسته از کار روزانه بهتر بود.
ولی امروز با بقیه روزها فرق میکرد صدای سرو صدا و ناله و گریه از منزلمان بلند بود چند دقیقه ای جلوی درب ایستادم و سپس زنگ در را به صدا در آوردم.و چندین مرتبه زنگ زدم و لی ظاهرا در آن سروصدا وهیاهو کسی صدای زنگ را نمیشنیدبه ناچار با کلید در را باز کرده و داخل رفتم چشمتان روز بد نبیند انگار در منزل ما زلزله شده بود. وسایل به هم ریخته و فاطیما فرزند بزرگم که هم اکنون 7 ساله است را دیدم در حال دویدن روی تاج مبلهاست. لازم به ذکر است که این بازی یکی از علاقه های فاطیماست زیرا هم پرهیجان است و هم پر تحرک ضمن راه رفتن روی تاج مبل و پرش از یک مبل به مبل دیگر مراقبت میکرد که زمین نیافتد اما بدلیل استمرار در انجام آن،بسیار ماهرانه و با دقت انجامش میدهد مثل یک بازی کامپیوتری که هر لحظه امکان سوختنش را میدهید!!!
در این لحظه نگاهم به طرف دیگر منزل برگشت و دیدم دختر دیگرم حسنا که 5 سال دارد یک پای خود را برروی اپن آشپزخانه گذاشته و پای دیگرش را داخل یکی از طبقات یخچال و به کمک دستهایش خود را به سمت بالا میکشد تا شیشه ای را که مادرش در طبقه ی بالای یخچال گذاشته که دور از دسترس او باشد را بردارد!!!
و اما با خود می اندیشیدم در این هیاهو مادرشان کجاست؟که چشمم به در نیمه باز اتاق خوابمان افتاد آهسته خود را جلوی درب رساندم و دیدم مادرشان سرش را روی دستانش گذاشته و بلند بلند گریه میکند !!!
جالب بود که هر کس مشغول کار خودش بود وهیچکس متوجه حضور من نشده بود!!!
ناگهان با صدای بلند سلام کردم ،یک لحظه انگار زمان ایستاد و همه چیز از حرکت باز ایستاد،فاطیما تعادلش بهم خود و افتاد روی مبل و حسنا نیز چند لحظه بی حرکت ماند و با آهستگی سعی کرد سرش را کمی برگرداند و با گوشه چشم به من نگاه میکرد و مادرشان نیز چند لحظه گریه اش قطع شد و سپس با صدای بلند تر به کار خود مشغول شد کنارش نشستم ودلیل گریه اش را سوال کردم ولی به شدت گریه میکرد و نمیتوانست پاسخم را بدهد فاطیما و حسنا نیز خود را به سرعت به ما رساندند و با بوسه ای بر گونه ام جواب سلامم را دادند.متوجه شدم که این بوسه ها از روی محبت نیست بلکه گذرگاهی است برای فرار از عقوبت اعمالشان.
از بچه ها علت گریه مادرشان را سوال کردم و آنها در کمال تعجب اظهار بی اطلاعی کردند و حتی طوری نشان میدادند که خبر نداشتند که مادرشان گریه می کند!!!و با سوالات عجیب و غریب بر شدت گریه مادرشان می افزودند مثلا فاطیما میگفت شاید مامان دلش درد گرفته و حسنا با قیافه ای متفکرانه گفت شاید وقتی داشته غذا درست میکرده دستش سوخته و شاید شکلات زیاد خورده و دندانش درد گرفته!!!!
بالاخره چند دقیقه ای گذشت تا لب به سخن گشود و شروع به گلایه از بچه ها کرد که اینها چنین کرده اند و چنان کرده اند و از اذیت و آزارهای آنها سخن گفت و اینکه کارهایشان خطرناک شده و نگرانشان شده بود که اگر فاطیما از روی تاج مبل بیافتد و یا حسنا از طبقه بالای یخچال به کف آشپزخانه بیافتد چه اتفاقی برایشان می افتد؟؟و...
بچه ها با تعجب مادر را نگاه میکردند و تا آن لحظه نمیدانستند کارهای عجیب و غریبشان موجبات ناراحتی مادرشان را فراهم آورده است و دائما تکرار می کردند ما که کاری نمیکردیم،داشتیم بازی میکردیم و ....
پس از شنیدن صحبتهای همسرم سعی کردم اولا جلو خنده خود را بگیرم و ثانیا با کمی اخم به بچه ها نگاه کنم تا فعلا از این طریق نارضایتی خود را از کارشان اعلام کرده باشم سپس بلند شدم و لیوانی آب خنک برای همسرم آوردم و بطرف بچه ها برگشته و با همان اخم تماشایشان کردم دل تو دل بچه ها نبود که ببینند من چه واکنشی نشان میدهم اما راستش را بخواهید خودم هم نمیدانستم که چه باید بکنم؟؟؟فقط میدانستم که باید تنبیه شوند ولی چگونه؟؟؟؟چون شنیده بودم و در برخی کتابها خوانده بودم که هیچ اثر تربیتی در تنبیه بدنی نیست. و تا این سن بچه ها را تنبیه بدنی نکرده بودم.کمی فکر کردم ناگهان مطلبی به ذهنم رسید بچه ها خیلی علاقه داشتند برویم منزل عمه شان نه به خاطر علاقه به عمه بلکه به خاطر فرزندان عمه چون هم سن و سالشان بودند و خیلی از اینکه باهم باشند و بازی کنند لذت میبردند ناگهان به دهنم رسید اینگونه بگویم:بچه ها قرار بود امشب به منزل عمه برویم ولی چون موجب ناراحتی مادرتان شدید تا اطلاع ثانوی از رفتن به آنجا محروم هستید.
ناگهان جو عوض شد و فاطیما به مادرش التماس میکرد که ببخشید و حسنا نیز دائما گریه میکرد و میگفت بابا جان ببخشید و غلط کردیم ….
اما باید ایستادگی میکردم و این کار را کردم بالاخره بعد از نیم ساعت هیاهو خوابید پشیمانی بر چهره آنها نمایان شد .بچه ها را صدا کردم و پرسیدم بگویید که کار اشتباهتان چه بود؟ شروع به اعتراف کردند و یکی یکی شمردند که حرف مادرشان را گوش نکرده اند خانه را بهم ریخته اند کارهای خطرناک انجام داده اند و …..در انتها نیز باید از مادر عذرخواهی میکردند و اینکار را نیز به خوبی انجام دادند و مادرشان نیز به سرعت عذرشان را قبول کرد و دوباره کانون گرم خانواده به حالت طبیعی خود بازگشت. ولی این تجربه خوبی بود برای همه چون بچه ها فهمیدند که اگر کار اشتباهی انجام دهند تنبیه میشوند که همان محروم شدن از جایی است که خیلی دوست دارند و نیز برای من تجربه خوبی بود چون با تمام اذیت و آزارهایی که بچه ها برای مادر بوجود آورده بودند ،با چند کلمه و اظهار پشیمانی، مادر به سرعت آنها را بخشیده بود و آغوش پر مهر و محبتش را برای آنها گشوده بود.حال با خود می اندیشیدم چقدر مادر مهربان است و خالق مادر که خدای یگانه است چه مهربانتر اگربنده ای گنهکار و عصیان گر ، نادم و پشیمان شود و روی به خالق رحمان و رحیمش کند چه زیبا و با چه سرعتی آغوش پر مهر و محبتش را برای در آغوش کشیدن بنده اش باز میکند.
یا غفار الذنوب